سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : ونوس و پارادایس
سکوت صدای بی خبران! کاش صدای دلم را میشنید کسی،من وتو ما هستیم، دور از هم ودریاد یکدیگر...کاش دراین پیکار،دست هایت مرحم زخمم بود وچشم های عاشقت...موج میزند درنگاهت احساس،دلم تنگ شده دیوانه شده ام. دورازیار نشسته امو ازخود بیگانه شده ام من!کاش قاب دل من جای چشمان قشنگت را داشت. همه ی زندگیم طی شده با ای کاش! کاش این ای کاش ها محومیشد،ای کاش! دیگر حتی نوشته هایم با من یاری نمیکنند،قافیه ایی نیست. دیگرانگارکسی عشق را باور ندارد.حتی عاشقان هم عشق را زیر پا له می کنند وصدای نعره ی دلخراشش را نمی شنوند... عاشقند!میخواهند عاقلانه عاشق باشند!جای بسی تامل است!؟ نمیتوانند،هرگز!قربانی این کشف جدید عشق است عشق... افسوس؛افسوس برای دلهایمان که خیال عاشقی درخود دارند! افسوس برای چشم هایمان که منتظرند ولی به انتظارخودشک دارند! افسوس برای دست هایمان که سرد اندو یخ زده،وباخودمیگوییم:هواسرداست! من درتابستان دست هایم سرد است! من دروصال منتظرم! من دلم هیچ خیالی ندارد! شایداصلا من دل ندارم! نویسنده:ونوس ![]()
![]() |